ناله های غریبانه

ساقی بده پیمانه ای ،زان می که بی خویشم کند

شعر ,     نظر

 ساقی بده پیمانه ای ،زان می که بی خویشم کند

 برحسن شورانگیز تو ،عا شق تراز پیشم کند

 زان می که در شبهای غم ،بارد فروغ صبحدم

غافل کند از بیش و کم ،فارغ ز تشویشم کند

نور سحر گاهی دهد ، فیضی که می خواهی دهد

بامسکنت، شاهی دهد،سلطان درویشم کند

 سوزد مرا،سازد مرا ،در آتش اندازد مرا

وز من رها سازد مرا ،بیگانه از خویشم کند

 بستاند آن سرو سهی ،سودای هستی از «رهی»

 یغما کند اندیشه را ،دور از بد اندیشم کند

رهی معیری


نور تو بودی کی منو از تو جدا کرد؟

شعر , دلتنگی ,     نظر

من،

خالی از  عاطفه  و خشم

خالی از خویشی و غربت

گیج و مبهوت بین بودن و نبودن

عشق... آخرین همسفر من

مثل تو منو رها کرد

حالا دستام مونده و تنهایی من

ای دریغ از من... که بیخود مثل تو گمشدم... گمشدم تو ظلمت تن

ای دریغ از تو... که مثل عکس عشق هنوزم... داد میزنی تو آینه ی من

آه... گریمون هیچ خندمون هیچ

باخته و برندمون هیچ

تنها آغوش تو مونده غیر از اون هیچ

ای... ای مثل من تک و تنها

دستامو بگیر که عمر رفت

همه چی تویی زمین و آسمون هیچ

ای دریغ از من... که بیخود مثل تو گمشدم... گمشدم تو ظلمت تن

ای دریغ از تو... که مثل عکس عشق هنوزم... داد میزنی تو آیینه ی من

آه... گریمون هیچ خندمون هیچ

باخته و برندمون هیچ

تنها آغوش تو مونده غیر از اون هیچ

بی تو میمیرم... همه بود و نبود

بیا پر کن منو ای خورشید دلسرد

بی تو میمیرم ...مثل قلب چراغ

نور تو بودی کی منو از تو جدا کرد؟


زبانم را نمی فهمی

شعر , دلتنگی ,     نظر

زبانم را نمی فهمی
تو خطم را نمی خوانی
چنان بیگانه ای حتی
که نامم را نمی دانی
تو آنقدر گیج و گنگی
در پلیدی های این غربت
که بیداری و قلب عاشق ما را نمی بینی
دل تو رفته در خواب و
خیالت مست این رویا
سراسیمه رهایی در پی
پس کوچه های سرد این دنیا
نگاه خسته ی ما را نمی بینی
شتاب ثانیه ها را نمی بینی
امید و آرزوهای ز هم بگسسته ی فردای دنیا را نمی بینی
من از بیگانگی های عجیب و پوچ این ملت ندارم انتظاری
از این ماتم که همچون من تو هم
غربت نشینی و زبانم را نمی فهمی
چنان بیگانه ای حتی
که نامم را نمی دانی