سفارش تبلیغ
صبا ویژن

ناله های غریبانه

وقتی جواد 9 ساله اینترنت کار میکند (بخونید چیکار کرده)

    نظر

پدر و مادرها بخونند که به فکر باشن که ممکنه این مشکلات برای فرزنداشون رخ بده و از همین حالا فکر راه حل و حتی پیشگیری باشند.

 

جواد پسر خواهرم کلاس دوم ابتدایی بود و حالا انشاالله امسال قراره بره سال سوم.

پسر خیلی با استعدادیه و کامپیوتر هم زیاد کار میکنه. خیلی بیشتر از پدر و مادرش کامپیوتر کار کرده و خیلی نکات حرفه ای یاد گرفته. وقتی پیش من میشینه و توی کامپیوتر کاری انجام میدم که بلد نیست به من گیر میده که بگو چیکار کردی و باید حتما یادش بدم.

مدتی هست که اینترنت کار میکنه. وقتی میاد اینجا میگه بذارید برم اینترنت و نمیدونم دقیقا از کجا یاد گرفته. میشینه پشت سیستم و شروع میکنه جست و جو در گوگل. یک بار که فهمیدم از یک فروشگاه اینترنتی حدود 12 هزار تومان خرید کرده و آدرس و شماره تلفن خونه ما را هم یواشکی میومده از خواهرم میپرسیده. بعد ازش پرسیدم که چیکار کردی؟ گفت یه سی دی موش و گربه برای معصومه (خواهرش) خریدم. وقتی رفتم دیدم که چند تا خرید دیگه هم داشته و جمعا 12 هزار تومان بود که با هزینه پست جدود 15 هزار تومان میشد. خلاصه با مسئول فروشگاه صحبت کردم و خرید را کنسل کردم.

ماجرا از اینجا شروع میشه

امشب اومد خونه پرسید مامانم اینجاست؟ گفتم نه. دیدم عصبانی رفت سراغ تلفن تا به مادرش زنگ بزنه. مثل اینکه پدرش اوها را آورده اینجا و مادرش هم قرار بوده بیاد که دیده نیستش ناراحت شده.

بهم گفت اجازه میدی نیم ساعت اینترنت کار کنم؟

من هم بدون قبول کردم و بهش اجازه دادم اینترنت کار کنه.

 

حدود نیم ساعتی گذشته بود و خواهرم هم اومده بود خونه. خواهر اومد توی اتاق و سلام کرد و حالم را پرسید و نشست. گفت جواد داره اینترنت کار میکنه. میگفت رفتم توی اتاق مانیتور را برگردونده طرف دیوار ، بهش میگم چرا اینطوری کردی ؟ بهم میگه هیچی همینطوری بعد هم میگه رفتی بیرون در را ببند. به ساعت نگاه کردم دیدم از نیم ساعت گذشته. به خواهرم گفتم خب الان میرم سراغش دیگه کامپیوتر را خاموش میکنم.

خلاصه من رفتم سمت اتاق و خواهرم اومد جلوتر از من رفت داخل. وارد اتاق که شدیم دیدم مانیتور سمت دیواره. خنده ام گرفت. گفتم جواد مانیتور را چیکار داشتی؟ در حین اینکه میرفتیم سمت کامپیوتر دیدم گوگل باز هست و سریع اکسپلورر را بست و سیستم را خاموش کرد. جالب بود

منو خواهرم رفتیم پیشش دیدم حرف نمیزنه. دستش را گذاشته بود توی دهنش. خواهرم بهش گفت جواد چته؟ چیکار کردی؟ حتما یه کاری کردی اینطوری شدی؟

دیدم خواهرم درست میگه ، انگار یه چیزیش شده این بچه. حس میکردم ترسیده. دست گذاشتم روی سینه اش دیدم قلبش خیلی تند میزنه.

گفتم چرا سیستم را خاموش کردی؟ یه کاری کردی که ترسیدی. بگو چیکار کردی؟ بذار روشنش کنم ببینم کجا ها رفتی؟

خواهرم بهش گفت که هرجا توی اینترنت بری روی کامپیوتر میمونه و دایی میتونه اونها را بیاره.

از رو صندلی بلند شد. خواهرم هم رفت گوشه اتاق نشست. رفتم سیستم را روشن کردم که دیدم سریع رفت سراغ دوشاخه که کامل درش بیاره. کشیدمش عقب و با شوخی بهش میگفتم نمیذارم خاموشش کنی و ...

خلاصه چندین بار اومد سمت دکمه سیستم خاموشش کنه که چند بارش هم موفق شد و آخر سیستم را روشن کردم. در همین لحظه که سیستم داشت میمود  بالا مادرش باهاش صحبت میکرد که بهم بگو چی شده که اینطوری شدی؟ خلاصه یه کمی باهاش صحبت کرد و از جواد خواست که بهش بگه که چیکار کرده و جواد هم آخر که دید راهی نداره و ما هم میتونیم بفهمیم قبول کرد. میگفت وقتی رفتیم خونه خودمون بهت میگم و ... که آخر چاره ای براش نموند و مادرش را بلند کرد و برد بیرون از اتاق تا بهش ماجرا را بگه.

اکسپلورر را باز کردم و هیستوری را آوردم تا ببینم چه کلماتی توی گوگل جست و جو کرده. متاسفانه سیستم جدید گوگل همه ی کلمات را توی هیستوری ذخیره نمیکنه. یعنی آدرس کلمه جست  جو شده به شکلی هست که ذخیره شدنی نیست.(بحثش یه کم فنی میشه)

اما یه کلمه جالب ذخیره شده بود. وقتی خوندمش حسابی خنده ام گرفته بود. گفتم با افکار کودکانه اش چه کلمه ای را جست و جو کرده. خب الان خوب نیست اینجا بنویسمش اما یه عکس ازش گرفتم و برای خودم ایمیل کردم که داشته باشم. حسابی از این کلمه خنده ام گرفته بود.

این موقع بود که خواهرم از در اومد تو. صفحه را بستم که نبینه. هم اینکه نمیشد به خواهرم نشونش بدم و هم با خودم گفتم خودم با جواد صحبت میکنم.

از خواهرم پرسیدم بهت گفت که چی شده؟

جواب داد: بهم گفت همینطوری یه حرف های الکی توی گوگل میزدم مثل (پ) و (ب) و ... که یه دفعه عکس یه خانم هایی اومده که لباسهای بد پوشیده بودن و ....

خواهرم گفت میشه اینطوری؟ (خواهرم اینترنت کار نکرده)

بهش جواب دادم که بله امکان داره و یه کم برای جواد ماست مالی کردم و گوگل را هم باز کردم و حرف پ را سرچ کردم و چند عکس آورد و نشونش دادم گفتم ببین عکس زن هم بینشون هست. احتمالا همین بوده.

خواهرم گفت کاریش ندارم فقط بهم بگو که برای خودم بدونم بهم دروغ گفته یا راستشو گفته. بهش گفتم چیز خاصی نبوده و یه کمی براش توضیح دادم که ممکنه بعضی از کلمات هم ذخیره نشده باشن.

معصومه اومده بود سراغم میگفت دایی بده نقاشی بکشم. به زور فرستادمش بیرون و قول 10 دقیقه دیگه بهش دادم که بیخیال بشه و بعد یه کم دیگه گشتم ببینم چیز دیگه ای پیدا میکنم یا نه.

بعد رفتم جواد را صدا زدم تا باهاش صحبت کنم. میگفت من نمیام. روش نمیشد حتی توی چشمام نگاه کنه. گرفتمش کشوندمش توی اتاق اما میخواست بره بیرون و بعد که دید نمیتونه گوشهاش را گرفته بود و میگفت من نمیشنوم. بهش گفتم من به مامانت نگفتم که چه صفحه هایی باز کردی اما دیگه اینترنت هم تعطیل و دیگه نمیتونی اینترنت کار کنی. دیدم به زور میخواد بره بیرون که بیخیالش شدم.

بعدش رفت بیرون و برای اینکه به من بگه من نشنیدم گفت : "چی گفتی ؟ من که نشنیدم."

خلاصه دیدم عصبانی هست و به مامانش میگه همین حالا بلند شو تا بریم خونه خودمون. به مادر بزرگش میگفت دیگه نمیام اینجا.

حس کردم که از این کاری که کرده خیلی خجالت کشیده و حتی سختشه که به چشمام نگاه کنه و اونقدر براش سخت بوده که میگفت نمیام اینجا. (حالا بیچاره یه کم خوساته کنج کاوی کنه اما در نظر خودش که اشتباه بزرگی بود)

میخواستند زنگ بزنن تاکسی که رفتم تا خودم برسونمشون.

جواد را این بار کشوندم یه گوشه و این بار اینطوری بهش گفتم:

جواد ببین بعضی وقتها آدم حواسش نیست یه اشتباهاتی میکنه که خیلی بده اما باید مواظب باشه که دیگه تکرارشون نکنه. تو هم امشب شاید حواست نبوده یه کلماتی را توی گوگل زدی که خوب نبودن حالا چون حواست نبوده اشکال نداره و من هم دیگه به مامانت چیزی نگفتم و فقط خودت یه چیزایی بهش گفتی و...

و آخر این شد که بهش فهموندم که نیازی نیست دیگه اینقدر عصبانی باشه و فقط کافیه دیگه تکرار نکنه.

پی نوشت 1 : من خیلی در مورد تربیت فرزندان و شیوه ی برخورد با اونها در مواقعی که اشتباه میکنند مطالعه نداشتم و فقط با توجه به برداشت های خودم حس کردم اینجوری بهش بگم که حواست نبوده و این کارو کردی و فقط مواظب باش دیگه تکرار نشه و .... ، بهتر باشه و خیلی هم ضربه نخوره و ترسو هم نشه. شاید هم روش خوبی را در پیش نگرفتم ....

پی نوشت 2 : از روز اول که میگفت بذار اینترنت کار کنم میدونستم که اگر جای خاصی از اینترنت مد نظرش نباشه خدا میدونه کجاها بره. چند بار که دیدم بازی پیدا کرده و رفته سراغ بازی های آنلاین کاریش نداشتم. اما یک بار دیدم که رفته توی گوگل و وقت تلف میکنه سیم اینترنتش را قطع کردم و بعد اومد سراغم گیر دادن که چرا الان خودت اینترنت کار میکنی و منو نمیذاری؟ آخر هم گفت که داشتم توی گوگل سرچ میکردم "عکس امامان" که خیلی اصرار کرد و یک مقدار وقت دیگه بهش دادم.

یک بار هم بهش گفتم اگر یه سایت خوب بلد باشه که بدردش بخوره میذارم بره همون سایتها و بهش گفتم: از معلم و دوستات سایت برای کودکان و نوجوانان بگیر تا بذارم بری نت.

پی نوشت 3 : من خودم اولین بار که رفتم نت سال سوم راهنمایی بود که اون موقع هم بیشتر وقتم را توی چت بود و ناگفته نمونه که از اینترنت کار کردن هم کم ضربه نخوردم و کم هم پول برای کافی نت ندادم. بعد هم اون زمان ما اینترنت توی شهرمون هندلی بود و فقط میشد باهاش چت کرد. سرعتش به باز شدن یه عکس هم به زور میرسید اما الان میبینم که جواد وقتی کلاس سوم ابتدایی هست رفته سمت نت، اون هم با این سرعت دانلود 15 کیلوبایت در ثانیه. خلاصه اینکه حسابی نگرانش شدم و میترسم روزی برسه که خودش مودم خودش را راه بندازه و یک کارت اینترنت بخره و وقتی که مادرش فکر میکنه که جواد پشت کامپیوتر داره بازی میکنه رفته باشه توی نت. اونوقت خدا میدونه کجا میره.

همین حالا هم نمیدونه که با کامپیوتر خودش هم میتونه بره توی نت، وگرنه تا الان ریز به ریزشو یاد گرفته بود...

پی نوشت 4 : اگر چه بعضی وقتها که دارم دنبال چیزی میگردم و با سایت فیلتر شده روبرو میشم کلی حرصم میگیره که بعضی سایتها را الکی فیلتر کردن یا شاید به خاطر مشکلات کوچیکی ، اما امروز با خودم میگم قربون دستشون که فیلتر کردن. حد اقل میدونم الان یکی مثل جواد ما اگر خدای نکرده رفت که بره سراغ جست جوی واژه های خاص با در بسته روبرو میشه و حداقل فعلا هم نمیتونه روشی برای عبور از فیلتر پیدا کنه.

 


تراژدی ازدواج داداش من

    نظر

زن گرفتن داداش ما هم حکایتی شده برای خودش.

قرار بود پنج شنبه یعنی دیروز عروسی توی باغ باشه و افطاری بدیم. روز سه شنبه با چند تا از پسر عموهام رفتیم و تعداد زیادی از کارتهای عروسی را پخش کردیم. تقریبا همه چیز آماده بود برای عروسی و همه امکانات مورد نیاز فراهم شده بود و بیشتر چیزهای مورد نیاز خریدازی شده بود.

تعدادی از کارتهای عروسی هم برای روز بعد یعنی چهار شنبه موند و متاسفانه صبح با صدای برادرم بیدار شدم که داشت خبر فوت شدن دختر عموی بابام را به مادرم میداد.

مثل سیخ بلند شدم و بیش از ناراحتی برای عمه (دختر عموی بابام) برای عروسی ناراحت شدم. (واقعیت همین هست دیگه)

به کارتهای عروسی نگاه انداختم که دسته دسته جدا شده بودند و گوشه ی سالن گذاشته بودیم تا آماده برای پخش کردن باشن.

یادم نمیاد . شاید یک روز عقب تر بود. اما هرچی بود مونده بودیم که باید چیکار کنیم. قرار بر این شد که عروسی کنسل بشه. آخه نمیشد اونها توی عزا باشن و ما عروسی بگیریم. کارتها را جمع کردیم و انداختیم توی اتاق. یک روز بعدش رفتیم مراسم تشییع جنازه.

حالا این چند روزه کلا بحث شبانه خانواده ما شده عروسی داداشم.

از اونطرف بابام دیگه مخالف عروسی گرفتن بود و از گوشه و کنار برنامه هایی به گوش میرسید که این دو جوون را بفرستید مشهد بعد بیان برن سر خونه زندگیشون. از این طرف خاله همین یک دونه دختر را داره و قرار هم نیست دختر مردم را بدون لباس عروس و جشن بفرستند خونه شوهر و داداشم هم میگه نمیخوام بعدا توی ذهنش بمونه این جشن نگرفتنمون.

اما بحث به همینجا ختم نمیشه. پسر عموهای بابام یه جلسه ای گرفته بودند (مثلا برای احترام که پیششتهاد بدن شما عروسی را برپا کنید) و وقتی بابام گفته بود که میخواهیم مراسم عروسی بگیریم و نمیخوایم برن مشهد و بیان و بدون مهمونی باشه گفته بودن که بذارید مراسم اینجا جمع بشه بعد توی باغ صمد (معتاد خانواده ما) براشون مراسم بگیریم.(اونقدر دلم ازشون خونه که باید اینجا هم بنویسم معتاده. باید بنویسم که از اینکه دخترشون توی دانشگاه ما هست و وقتی ازم میپرسند فلان دختر که دانشکده ادبیاته چه نسبتی باهات داره خجالت می کشم بگم این با این وضع حجاب و آرایشش دختر عموی من هست.)

بذارید اول حکایت این باغ را بگم. اول اینکه باغ نیست و اینها میگن باغ. شاید بشه اسمش را تالار گذاشت. اما چطوری تالار شده؟ ایشون سند خونه های کلی از اقوامشون را گذاشته اند برای یک وام چند صد میلیونی وام گرفته اند تا یک کارخانه راه اندازی کنند. یک سوله هم برای این کارخانه خریده اند و هرچه منتظر ماندیم خبری از شروع به کار این کارخانه شور چیزی نشنیدیم.

بعد از مدتی خبر رسید که دولت اجازه کار به اینها نداده. ماجرا از این قرار بود که اینها دستگاه دست دوم خریداری کرده اند و آنها را رنگ زده و جای دستگاه نو آورده اند و وقتی دولت دیده که دستگاه های اینها قدیمی است اجازه کار به اینها ندادن و در نتیجه کارخانه بی کارخانه. (البته این داستانی بود که خودشان تعریف می کردند. خدا میداند که چه کرده اند ، این یکی هم مثل کارخانه قدیمیشان که تا همین چند سال پیش سند خونه ما نرد بانک برای وامشان بود.)

حالا که کارخانه بی کارخاه شد آمده اند و سوله ی کاخانه را تبدیل به سالن غذاخوری کرده اند و به عنوان تالار کرایه می دهند. (تالار وسط یک مشت کارخانه و گاوداری ندیده بودیم.)

داداشم رفته بود تا باغ را که قبلا گرفته بود کنسل کند و صاحب باغ گفته بود که 200 هزار تومانی که ما برای بیعانه داده بودیم را دیگر پس نمیدهد.

دیشب بحث عروسی شد. نمیدونم چی شد که بابام از کوره در رفت و قسم خورد که اگر عروسی را بخواهید در باغ بگیرید من به عروسی نمیام و باید توی تالار صمد بگیریدش. من آبرویم را گذاشته ام من به اینها گفته ام که عروسی را در تالار اینها میگیرم و ....

راستی یادم رفت بگم که این صمد میشود پسر پسر عموی بابام. (پسر برادر همین خانمی که فوت شدن)

و اینطور شد که بابا فامیل را بر اولاد ترجیح میدهد و قسم یاد میکن که من پا در عروسی پسرم نمی گذارم.

مادرم هم که میخواست از پسرش حمایت کنه یک کم  اعتراض کرد و تنها آتیش دعوا را تند تر کرد و آخر به خاطر حرفهای داداش بزرگم که تازه از قم اومده بود و قسم خورد که اگر آرام نشوند بلند میشود و به خانه خودش بر میگردد دعوا موقتا تمام شد.

داداشم که دیگه نمیتونست بمونه و رفت بیرون. بابام هم که بعدش رفت بیرون. مامانم هم نشست و کلی خودش را سبک کرد و آخر قسم خورد که اگر عروسی توی تالار صمد باشه پایم را در عروسی نمی گذارم.

گفت اگر پسرم (یعنی برادر من) هم راضی شد بره توی تالار بهش میگم که شیرم را حلالت نمیکنم.

و حالا ماجرا تا اینجا اینطوری شده که بابام قسم خورده که توی باغ نمیره و مادرم قسم خورده توی تالار نمیره. آخر چه شود خدا میداند.

امروز داداش بزرگم و خانمش خونه بودن که بابام اومد و بحث دوباره شروع شد و هرچه برادر بزرگم تلاش کرد که بابام را راضی کنه که اگر قول به پسر عموهاش داده که عروسی را توی تالار اونها بگیره بگذره و بیخال بشه و عروسی پسرش را برپا کنه.

بابام هم همون حرفها را زد البته با کمی تغییر.

گفت که اگر میخواهد قبل از چهلم عروسی کند یا برود مشهد و برگرد برود خونه خودش  یا هم خودش بره عروسی بگیره و من پایم را توی عروسیش نمیذارم. و یا هم بذاره برای بعد از چهلم ....

و این داستان همچنان ادامه دارد.....

پی نوشت 1 : اول اینکه این فامیل ما با این همه ادعا شعور نداشتند که وقتی تعارف الکی کنند فایده نداره و اگر مرد هستند و به این پسر جوون که کارتهای عروسی اش را هم پخش کرده فکر میکنند خودشون بیان و یا چند نفر را بفرستند تا کارهای عروسی را پیش ببرند. لازم به ذکر هست که اگر به این شیوه عمل نکنند فردا هزار فحش و نفرین به ارمغان می آورند.

حتی شعور این یک مورد را هم نداشتند که مثل بقیه مردم اینجا، در مراسم تشییع جنازه اعلام کنند که اگر کسی کار خیری دارد انجام دهد.

پی نوشت 2 : چند ده سال پیش دختر همین خانمی که فوت شده قرار بود با پسر خاله اش ازدواج کنه که یک فامیل نزدیکشون فوت شده بود. عروسی را گرفتند و کلی هم بوق و سر و صدا توی خیابون راه انداخته بودند. حالا خانه ی ما حکومت نظامی شده که مبادا عروسی بگیرید به خاطر اینها.

پی نوشت 3 : پدر بزرگم فوت شده بود و پسر فلانی (پسر پسر عموی بابام) نذاشتند که چهلم پدر بزرگ من بگذرد و عروسی را گرفتند و حالا ما که کارت هم پخش کرده بودیم باید به دستور پدر بمانیم تا چهلم به خاطر یک مشت فامیل مسخره.

پی نوشت 4 : داییم فوت کرده بود، توی سن فوت شدن هم نبود ، پیر نبود که بگوییم دیگر وقت رفتنش بود با کلی بچه قد و نیم قد فوت شد. عروسی خواهرم در راه بود. همین خانواده ای که الان عزادارند و پدر من به خاطر آنها اجازه نمیدهد عروسی باشد، هر روز با پدرم صحبت میکردند و او را زیر فشار قرار میدادند تا آخر پدرم مادرم را تحت فشار قرار داد و مجبورش کرد که راضی شود عروسی را برپا کنیم. آنهم قبل از چهلم دایی.

داییم برای مادر و خاله هایم اینقدر عزیز بود که بعد از چند سال هنوز عزادارند و گاهی به یادش گریه میکنند و ناگفته نماند که این دایی نه تنها برادر بزرگشان بود بلکه برایشان پدری هم کرده بوده.

حالا پدر من باید به خاطر فامیل از دماغ فیل افتاده مان و اینکه من به آنها گفته ام که عروسی را در تالار آنها میگیریم و دیگر نمیتوانم حرفم را عوض کنم ، این همه اعصاب افراد خانواده را خرد کند و ناراحتی ایجاد کند و با پسرش اینطور رفتار کند.

پی نوشت 5 : از دیگر اذیت هایی که این فامیل کرده اند و حرفهایی که قدیم به مادرم زده اند و اذیتش کرده اند و هنوز مادرم گاهی آنها را به خاطر می آورد و نارحت میشود گذشتم و بیان نمیکنم.

پی نوشت 6 : خدای نکرده یه دفعه اشتباها تصور نکنید که این فامیل دلش به حال ما سوخته و این همه که اصرار میکند که عروسی را در تالار ما برگزار کنید قصد کمک دارد. نه ، از این خبر ها نیست. پولشان را هم تا قرون آخر میگیرند. تالارشان را که جای صد نفر هم در آن نمیشود و بوی گاوداری های اطراف را میدهد هیچ کس اجاره نمیکند میخواهند بیاندازند به فامیل.

پینوشت دیگری نیست و تنها این دل خون است....


چقدر بده...

    نظر

چقدر بده بین خانوادت باشی ، توی شهر خودت باشی ، بین فامیلت باشی ، بین فامیل درجه یکت باشی ، بین خانوادت باشی اما احساس تنهایی کنی. احسای کنی توی دنیا هیچ کس را نداری.

دلت بخواد از اینجا بری، بری یه جای دور ، اما جایی برای رفتن نداشته باشی.

 


امروز رفتم پست کلی دااااد و بیداااااد کردم (چرا؟)

    نظر

1 - مثل اینکه نمیشه از اینجا رفت. به نظر میاد اینجا دوستی و محبت زیاده :دی

2- امروز یه کم داد و ییداد کردم تا کارم پیش رفت. باور کنید که کار اینجا با داد و بیداد پیش میره. فقط و فقط. میگید نه بخونید.

 یک تعداد قطعه توی اینترنت سفارش داده بودم و توی سایت پست دیدم که روز 25 مرداد از اصفهان ارسال شده برای شهر ما. مثلا پست پیشتاز بوده و باید روز 26 مرداد به من میرسید. روز 28 مرداد دیدم نرسیده رفتم پست. هیچ کس جوابگو نبود. آخر یک نفر به مسئولش زنگ زد و گفت که برو شنبه بیا...

امروز یعنی 30 مرداد رفتم اداره پست جمهوری اسلامی ایران. رفتم پیش رئیس پیشتاز بعد از اینکه کلی پشت در اتاقش موندم تشریف آورد. پرینت از سایت پست را گذاشتم جلوش و گفتم این تاریخ را بخونید. 25 مرداد یه بسته برای من ارسال شده. گفت خب این یعنی 26 مرداد اینجا بوده و باید همون روز رسیده باشه. بنابر این قرار شد برای من زنگ بزنه و ببینه چی شده. زنگ زده به مسئول خرید اینترنتی و گوشی را جواب نمیداد. رفتم قسمتی که بسته ها تقسیم بندی میکنند گفتم آقا این کد رهگیری منو بزنید ببینیک اصلا بسته من رسیده یا نه.( هر کدومشون سفارش منو میدیدن بدون اینکه به تاریخ ارسالش نگاه کنند میگفتند نرسیده ، فقط برای اینکه من گیر ندم که چرا به دستم نرسید و بیخیال بشم). دیدم هیچ کس جواب نمیده رفتم رئیس پیشتاز را آوردم قسمت تقسیم بندی بسته ها. اینجا ابتدای داد و بیداد بود. یه کم برای رئیس صدام را بردم بالا و نتیجه این شد که کد من را توی کامپیوترشون وارد کردن و جواب دادند که بسته من 26 مرداد رسیده به دستشون.

حالا باید آقای دانشگر را میدیدم که چرا بسته من را ندادی؟

بعد از ده بیست بار تماس بالاخره گوشی را جواب دادند .

- الو آقای دانشگر؟

- بفرمایید.

- من یه خرید اینترنتی داشتم و روز 25 مرداد از اصفهان ارسال شده و هنوز نرسیده به دستم.

- به اسم کی بوده؟

- به اسم ...

- آقای ... بسته شما نرسیده؟

(دوتا شاخ رو سرم درومد از این دروغ ) قابل ذکر هست که اینجا ماه رمضان زبان روزه معنایی ندارد.

با این دروغ مجبور شدم صدام را بالا ببرم.

- کی گفته نرسیده؟ اینجا توی کامپیوتر وارد شده که روز 26 مرداد رسیده؟ شما از کجا میگی نرسیده؟

- کی گفته این را؟ از کجا میگی؟

---- وقتی بهش گفتم که من با آقای عسکری خواه اومدم اینجا پشت سیستم زدن دهنش بسته شده ----

- برو پیش آقا عسکری خواه بگو پستچی بسته منو نیاورده برو پیشش شکایت کن. (ملاحظه بفرمایید)

- باشه میرم شما کجایید ؟ چرا تو اتاقت نیستی مردم میان اینجا میخوان کارهاشون را پیگیری کنند؟

- شما چیکاره اید که از من میپرسید؟

- من همه کاره هستم. شما وظیفتونه جواب مردم را بدید.

و اینجا بود که گوشی را قطع کرد.

یه کم دیگه پیگیری کردم و وقتی فهمیدم قضیه چی بوده بیخیال شدم و برگشتم خونه.

اما اصل ماجرا.

پستچی خونه ما آقای رکنی جو خیلی آقای گلی هست. همونجا هم اول کار دیدمش و کلی بهم کمک کرد و شماره دانشگر را بهم داد و خودش حتی زنگ زد و ...

حالا این آقای رکنی جو مسئول بوده خریدهای ما را بیاره و چون این روزها فیش های موبایل رسیدن و سرش خیلی شلوغ بوده از آقای دانشگر که یه گوشه از مسئولیت بسته های خرید اینترنتی با خودش بوده تقاضا کرده که شما اگر امکان داره این چند روزه کار رسوندن بسته های خرید اینترنتی را انجام بدید. و ایشون هم فکر کنم پذیرفته و حالا از زیر کار در رفته و میگه که شما برید به آقای عکسری خواه بگید و شکایت کنید. من هم نامردی نکردم به آقای رکنی جو زنگ زدم و گفتم این آقایی که شما ازش تقاضا کردید که کمکتون کنه داره به من میسپاره که برم پیش رئیستون شکایت کنم که پای شما گیر بشه. آقای رکنی جو هم یه کم ناراحت شد و گلایه کرد و ...

با توجه به شناختی که از آقای رکنی جو داشتم بهش گفتم که من دیگه پیگیری نمیکنم و میرم. (البته آقای رکنی جو قبلش بهم قول داده بود که بسته را فردا برام میاره.)

و اینطوریه که یک تعداد کارشکنی میکنند و هیچ مسئولیتی را هم نمیپذیرند.

یادم باشه یک بلندگوی دستی (از اینها که دستفروشها دارند) همراه داشته باشم برای انجام کارهای اداری.

انشاالله باز هم از وضعیت اداراتمون توی مینویسم. ادارات یک مرکز استان. (وای به حال بقیه شهرهامون ، اینجا که مثلا مرکز استانه).

امروز هم یکی از دوستام زنگ زده سفارش طراحی یه سایت را داده که در مورد استان هست و تحلیلی. فکر کنم فرصت خوبیه که براش طراحی کنم تا این مشکلات استان را ذکر کنند و شاید دیدی یک مسئولی اینها را دید و یک فکری به حال ما کرد.


فکر میکردم اینجا ... اما نه

    نظر

فکر میکردم اینجا این تنهایی و این مریضی من را از بین میبره.


اما نه. اینطوری به نظر نمیاد.

جز اینکه اینجا بیشتر بیمارم میکنه و شاید حالم را بدتر کنه و یه تجربه تلخ دیگه برام بیاره.

شاید این ارتباطات اشتباه حالم را بدتر کنه.

شاید یک تجربه تلخ دیگه.

فکر کنم بهتره که دیگه اینجا نمونم.

چند روز بیشتر از ووردم نمیگذره اما قصد رفتن کردم.

یا علی

...


شوخی بس

    نظر

گفتم از شوخی و فتوا دادن هم که بگذریم خوبه یکم خاطره بنویسم.

دیشب ساعت 5:11 دقیقه صبح بیدار شدم از خواب دیدم صدای اذان میاد. رفتم سراغ آشپزخونه دیدم مامانم و داداشم سحری خوردن و حالا دارند میرن نماز بخونن(ندیدم و حس کردم). فکر کنم یک لیوان آب خوردم بعد برگشتم به رخت خواب.

امروز که از مادرم پرسیدم چرا منو بیدار نکردی جواب داد اومدم بالای سرت صدات زدم گفتم امیر میخوای روزه بگیری؟ گفتی نمیدونم. بعدش گفتم میخوای بیای الان سحری بخوری؟ گفتی نه نمیگیرم.

اشتباه نکنید من کوچولو نیستم روزه کله گنجشکی هم نمیگیرم. به خاطر بیماری این دو روز یعنی امروز و روز گذشته را نگرفتم. دو روز پیش که چه عذابی کشیدم تا وقت افطار شد. تمام روز را افتاده بودم توی رخت خواب. استخونهام درد میکرد. نمیتونستم بلند بشم و راه برم. خلاصه حسابی داغون شدم.

فکر میکنم زیادی داره خوشم میشه.


مرا با شما کاری نیست !!

پاسخ به شبهات:

آقا محمد حسین ساکت نظر داده اند که :

"ببخشید یادم رفت بگم اسم وبت چون با استاد شجریان قرین شده رویاییه ."

میخواستم اسم وبم را عوض کنم که دیگه با استاد شجریان قرین نباشه و برداشت اشتباهی نشه. اما متاسفانه اسم زیباتری برای اینجا پیدا نکردم. در هر صورت همین جا اعلام میکنم که این جانب هیچ علاقه ای نسبت به آقا محمد رضا     شجریان ندارم و ایشان را فردی دو رو و خائن به هنر و آواز سنتی میدانم. انشاالله که خداوند ایشان را با هایده و مهستی محشور بفرماید.

 

و چون این دوست نظر دهنده از مریدان من شده بسیار خوشحالم.

 

آقا وهاب عزیز نوشته اند که :

"خداییش اینجور پستی تاحالا ندیده بودم..

با همه چی شوخی با قلم العلما هم شوخی!!!!"

 

دوست عزیز باید عرض کنم که شما این دو دنیا را با هم یکی گرفته اید. بنده گردنم از مو باریک تر است و غلط بکنم با خط علما شوخی کنم.

از قدیم هم گفته اند که هر گردی گردو نمی شود. اینجا چند فتوای خودم را در مورد وبلاگ و وبلاگ نویسی نوشته ام. شباهت به خاطر اصل کپی برداری می باشد.