سفارش تبلیغ
صبا ویژن

ناله های غریبانه

تراژدی ازدواج داداش من

    نظر

زن گرفتن داداش ما هم حکایتی شده برای خودش.

قرار بود پنج شنبه یعنی دیروز عروسی توی باغ باشه و افطاری بدیم. روز سه شنبه با چند تا از پسر عموهام رفتیم و تعداد زیادی از کارتهای عروسی را پخش کردیم. تقریبا همه چیز آماده بود برای عروسی و همه امکانات مورد نیاز فراهم شده بود و بیشتر چیزهای مورد نیاز خریدازی شده بود.

تعدادی از کارتهای عروسی هم برای روز بعد یعنی چهار شنبه موند و متاسفانه صبح با صدای برادرم بیدار شدم که داشت خبر فوت شدن دختر عموی بابام را به مادرم میداد.

مثل سیخ بلند شدم و بیش از ناراحتی برای عمه (دختر عموی بابام) برای عروسی ناراحت شدم. (واقعیت همین هست دیگه)

به کارتهای عروسی نگاه انداختم که دسته دسته جدا شده بودند و گوشه ی سالن گذاشته بودیم تا آماده برای پخش کردن باشن.

یادم نمیاد . شاید یک روز عقب تر بود. اما هرچی بود مونده بودیم که باید چیکار کنیم. قرار بر این شد که عروسی کنسل بشه. آخه نمیشد اونها توی عزا باشن و ما عروسی بگیریم. کارتها را جمع کردیم و انداختیم توی اتاق. یک روز بعدش رفتیم مراسم تشییع جنازه.

حالا این چند روزه کلا بحث شبانه خانواده ما شده عروسی داداشم.

از اونطرف بابام دیگه مخالف عروسی گرفتن بود و از گوشه و کنار برنامه هایی به گوش میرسید که این دو جوون را بفرستید مشهد بعد بیان برن سر خونه زندگیشون. از این طرف خاله همین یک دونه دختر را داره و قرار هم نیست دختر مردم را بدون لباس عروس و جشن بفرستند خونه شوهر و داداشم هم میگه نمیخوام بعدا توی ذهنش بمونه این جشن نگرفتنمون.

اما بحث به همینجا ختم نمیشه. پسر عموهای بابام یه جلسه ای گرفته بودند (مثلا برای احترام که پیششتهاد بدن شما عروسی را برپا کنید) و وقتی بابام گفته بود که میخواهیم مراسم عروسی بگیریم و نمیخوایم برن مشهد و بیان و بدون مهمونی باشه گفته بودن که بذارید مراسم اینجا جمع بشه بعد توی باغ صمد (معتاد خانواده ما) براشون مراسم بگیریم.(اونقدر دلم ازشون خونه که باید اینجا هم بنویسم معتاده. باید بنویسم که از اینکه دخترشون توی دانشگاه ما هست و وقتی ازم میپرسند فلان دختر که دانشکده ادبیاته چه نسبتی باهات داره خجالت می کشم بگم این با این وضع حجاب و آرایشش دختر عموی من هست.)

بذارید اول حکایت این باغ را بگم. اول اینکه باغ نیست و اینها میگن باغ. شاید بشه اسمش را تالار گذاشت. اما چطوری تالار شده؟ ایشون سند خونه های کلی از اقوامشون را گذاشته اند برای یک وام چند صد میلیونی وام گرفته اند تا یک کارخانه راه اندازی کنند. یک سوله هم برای این کارخانه خریده اند و هرچه منتظر ماندیم خبری از شروع به کار این کارخانه شور چیزی نشنیدیم.

بعد از مدتی خبر رسید که دولت اجازه کار به اینها نداده. ماجرا از این قرار بود که اینها دستگاه دست دوم خریداری کرده اند و آنها را رنگ زده و جای دستگاه نو آورده اند و وقتی دولت دیده که دستگاه های اینها قدیمی است اجازه کار به اینها ندادن و در نتیجه کارخانه بی کارخانه. (البته این داستانی بود که خودشان تعریف می کردند. خدا میداند که چه کرده اند ، این یکی هم مثل کارخانه قدیمیشان که تا همین چند سال پیش سند خونه ما نرد بانک برای وامشان بود.)

حالا که کارخانه بی کارخاه شد آمده اند و سوله ی کاخانه را تبدیل به سالن غذاخوری کرده اند و به عنوان تالار کرایه می دهند. (تالار وسط یک مشت کارخانه و گاوداری ندیده بودیم.)

داداشم رفته بود تا باغ را که قبلا گرفته بود کنسل کند و صاحب باغ گفته بود که 200 هزار تومانی که ما برای بیعانه داده بودیم را دیگر پس نمیدهد.

دیشب بحث عروسی شد. نمیدونم چی شد که بابام از کوره در رفت و قسم خورد که اگر عروسی را بخواهید در باغ بگیرید من به عروسی نمیام و باید توی تالار صمد بگیریدش. من آبرویم را گذاشته ام من به اینها گفته ام که عروسی را در تالار اینها میگیرم و ....

راستی یادم رفت بگم که این صمد میشود پسر پسر عموی بابام. (پسر برادر همین خانمی که فوت شدن)

و اینطور شد که بابا فامیل را بر اولاد ترجیح میدهد و قسم یاد میکن که من پا در عروسی پسرم نمی گذارم.

مادرم هم که میخواست از پسرش حمایت کنه یک کم  اعتراض کرد و تنها آتیش دعوا را تند تر کرد و آخر به خاطر حرفهای داداش بزرگم که تازه از قم اومده بود و قسم خورد که اگر آرام نشوند بلند میشود و به خانه خودش بر میگردد دعوا موقتا تمام شد.

داداشم که دیگه نمیتونست بمونه و رفت بیرون. بابام هم که بعدش رفت بیرون. مامانم هم نشست و کلی خودش را سبک کرد و آخر قسم خورد که اگر عروسی توی تالار صمد باشه پایم را در عروسی نمی گذارم.

گفت اگر پسرم (یعنی برادر من) هم راضی شد بره توی تالار بهش میگم که شیرم را حلالت نمیکنم.

و حالا ماجرا تا اینجا اینطوری شده که بابام قسم خورده که توی باغ نمیره و مادرم قسم خورده توی تالار نمیره. آخر چه شود خدا میداند.

امروز داداش بزرگم و خانمش خونه بودن که بابام اومد و بحث دوباره شروع شد و هرچه برادر بزرگم تلاش کرد که بابام را راضی کنه که اگر قول به پسر عموهاش داده که عروسی را توی تالار اونها بگیره بگذره و بیخال بشه و عروسی پسرش را برپا کنه.

بابام هم همون حرفها را زد البته با کمی تغییر.

گفت که اگر میخواهد قبل از چهلم عروسی کند یا برود مشهد و برگرد برود خونه خودش  یا هم خودش بره عروسی بگیره و من پایم را توی عروسیش نمیذارم. و یا هم بذاره برای بعد از چهلم ....

و این داستان همچنان ادامه دارد.....

پی نوشت 1 : اول اینکه این فامیل ما با این همه ادعا شعور نداشتند که وقتی تعارف الکی کنند فایده نداره و اگر مرد هستند و به این پسر جوون که کارتهای عروسی اش را هم پخش کرده فکر میکنند خودشون بیان و یا چند نفر را بفرستند تا کارهای عروسی را پیش ببرند. لازم به ذکر هست که اگر به این شیوه عمل نکنند فردا هزار فحش و نفرین به ارمغان می آورند.

حتی شعور این یک مورد را هم نداشتند که مثل بقیه مردم اینجا، در مراسم تشییع جنازه اعلام کنند که اگر کسی کار خیری دارد انجام دهد.

پی نوشت 2 : چند ده سال پیش دختر همین خانمی که فوت شده قرار بود با پسر خاله اش ازدواج کنه که یک فامیل نزدیکشون فوت شده بود. عروسی را گرفتند و کلی هم بوق و سر و صدا توی خیابون راه انداخته بودند. حالا خانه ی ما حکومت نظامی شده که مبادا عروسی بگیرید به خاطر اینها.

پی نوشت 3 : پدر بزرگم فوت شده بود و پسر فلانی (پسر پسر عموی بابام) نذاشتند که چهلم پدر بزرگ من بگذرد و عروسی را گرفتند و حالا ما که کارت هم پخش کرده بودیم باید به دستور پدر بمانیم تا چهلم به خاطر یک مشت فامیل مسخره.

پی نوشت 4 : داییم فوت کرده بود، توی سن فوت شدن هم نبود ، پیر نبود که بگوییم دیگر وقت رفتنش بود با کلی بچه قد و نیم قد فوت شد. عروسی خواهرم در راه بود. همین خانواده ای که الان عزادارند و پدر من به خاطر آنها اجازه نمیدهد عروسی باشد، هر روز با پدرم صحبت میکردند و او را زیر فشار قرار میدادند تا آخر پدرم مادرم را تحت فشار قرار داد و مجبورش کرد که راضی شود عروسی را برپا کنیم. آنهم قبل از چهلم دایی.

داییم برای مادر و خاله هایم اینقدر عزیز بود که بعد از چند سال هنوز عزادارند و گاهی به یادش گریه میکنند و ناگفته نماند که این دایی نه تنها برادر بزرگشان بود بلکه برایشان پدری هم کرده بوده.

حالا پدر من باید به خاطر فامیل از دماغ فیل افتاده مان و اینکه من به آنها گفته ام که عروسی را در تالار آنها میگیریم و دیگر نمیتوانم حرفم را عوض کنم ، این همه اعصاب افراد خانواده را خرد کند و ناراحتی ایجاد کند و با پسرش اینطور رفتار کند.

پی نوشت 5 : از دیگر اذیت هایی که این فامیل کرده اند و حرفهایی که قدیم به مادرم زده اند و اذیتش کرده اند و هنوز مادرم گاهی آنها را به خاطر می آورد و نارحت میشود گذشتم و بیان نمیکنم.

پی نوشت 6 : خدای نکرده یه دفعه اشتباها تصور نکنید که این فامیل دلش به حال ما سوخته و این همه که اصرار میکند که عروسی را در تالار ما برگزار کنید قصد کمک دارد. نه ، از این خبر ها نیست. پولشان را هم تا قرون آخر میگیرند. تالارشان را که جای صد نفر هم در آن نمیشود و بوی گاوداری های اطراف را میدهد هیچ کس اجاره نمیکند میخواهند بیاندازند به فامیل.

پینوشت دیگری نیست و تنها این دل خون است....