سفارش تبلیغ
صبا ویژن

ناله های غریبانه

شوخی بس

    نظر

گفتم از شوخی و فتوا دادن هم که بگذریم خوبه یکم خاطره بنویسم.

دیشب ساعت 5:11 دقیقه صبح بیدار شدم از خواب دیدم صدای اذان میاد. رفتم سراغ آشپزخونه دیدم مامانم و داداشم سحری خوردن و حالا دارند میرن نماز بخونن(ندیدم و حس کردم). فکر کنم یک لیوان آب خوردم بعد برگشتم به رخت خواب.

امروز که از مادرم پرسیدم چرا منو بیدار نکردی جواب داد اومدم بالای سرت صدات زدم گفتم امیر میخوای روزه بگیری؟ گفتی نمیدونم. بعدش گفتم میخوای بیای الان سحری بخوری؟ گفتی نه نمیگیرم.

اشتباه نکنید من کوچولو نیستم روزه کله گنجشکی هم نمیگیرم. به خاطر بیماری این دو روز یعنی امروز و روز گذشته را نگرفتم. دو روز پیش که چه عذابی کشیدم تا وقت افطار شد. تمام روز را افتاده بودم توی رخت خواب. استخونهام درد میکرد. نمیتونستم بلند بشم و راه برم. خلاصه حسابی داغون شدم.

فکر میکنم زیادی داره خوشم میشه.