سفارش تبلیغ
صبا ویژن

ناله های غریبانه

استفتاء از عالم برجسته و مرجع تقلید عالی قدر جهان محازی

موضوع استفتاء: دنیای مجازی >  وبلاگ نویسی

سؤال: فتوای حضرت عالی در مورد نظر دادن در وبلاگها چیست.

جواب: فتوای من جواز آن است و مکرر هم در پاسخ به این سوال عرض کرده ام که اگر بازدید کننده ی وبلاگی ، متنی را از یک وبلاگ بخواند و در مورد آن متن نظری ارسال نکند گناه کبیره مرتکب شده و معصیت کرده است.

لذا بر هر مسلمان و غیر مسلمان وبلاگ نویسی واجب است که طی یک دوره زمانی خاص به وبلاگ های دوستانش مراجعه کرده و محتوا را بخواند و برای آن دوستان نظری ارسال بفرماید.

                                                               (مهر بعد از اتمام ساخت آن درج خواهد شد).



-------------------------------------------------

موضوع استفتاء: دنیای مجازی >  وبلاگ نویسی

سؤال: فتوای حضرت عالی در مورد استفاده از محتوای دیگران چیست.

جواب: جایز است. در صورتی که محتوا حاصل تحقیق و پژوهش صاحب آن وبلاگ نباشد.

به عنوان مثال اگر متن پستی از حکایت ، داستان و یا اشعار معروف از نویسنده گان و شاعران نامی باشد ایرادی ندارد.

اما اگر متن یک پست حاصل زحمت و شب بیداری نویسنده آن باشد باید به حقوق کپی راست آن وبلاگ عمل کرد و در صورتی که نویسنده بازنشر آن را جایز ندانسته باشد حرام است و کپی کننده معصیت کرده است.

                                           (مهر بعد از اتمام ساخت آن درج خواهد شد).

 


 

 

 


اعتیاد به نت

روز نوشت ,     نظر

شاید این 5 دقیقه ی مانده تا اذان صبح که همه به فکر آب خوردن و چای خوردن و غذا خوردن هستند کافی بود تا به خودم ثابت بشه که به نت اعتیاد دارم.

آخر این چند دقیقه را هم سعی میکنم از دست ندهم.

چون دیشب نخوابیدم ، منتظرم تا اذان بشه و نماز بخونم و سریع بخوابم.

 

پی نوشت:

دیدم حسابی گشنه هستم زودتر از بقیه رفتم سر وقت غذا و برای خودم برنج کشیدم و نشتم روی میز و شروع کردم.

توی این تنهایی چند دقیقه ای به ازدواج فکر میکردم و نظریه پردازی می کردم برای خودم. (لازم به ذکر هست که نظریه در رد ازدواج ارائه میدادم :D )

حالا دیگه نزدیک اذان هست و میخوام نماز بخونم و سریع بخوابم.

ما را که هست، اگر فردایی هم بود مینویسم نظریاتم را...

پی نوشت ثانی:

خدایا این جمله ی "ما را که هست، اگر فردایی هم بود" را به شوخی نوشتم. قسم میخورم....

 


ساقی بده پیمانه ای ،زان می که بی خویشم کند

شعر ,     نظر

 ساقی بده پیمانه ای ،زان می که بی خویشم کند

 برحسن شورانگیز تو ،عا شق تراز پیشم کند

 زان می که در شبهای غم ،بارد فروغ صبحدم

غافل کند از بیش و کم ،فارغ ز تشویشم کند

نور سحر گاهی دهد ، فیضی که می خواهی دهد

بامسکنت، شاهی دهد،سلطان درویشم کند

 سوزد مرا،سازد مرا ،در آتش اندازد مرا

وز من رها سازد مرا ،بیگانه از خویشم کند

 بستاند آن سرو سهی ،سودای هستی از «رهی»

 یغما کند اندیشه را ،دور از بد اندیشم کند

رهی معیری


نور تو بودی کی منو از تو جدا کرد؟

شعر , دلتنگی ,     نظر

من،

خالی از  عاطفه  و خشم

خالی از خویشی و غربت

گیج و مبهوت بین بودن و نبودن

عشق... آخرین همسفر من

مثل تو منو رها کرد

حالا دستام مونده و تنهایی من

ای دریغ از من... که بیخود مثل تو گمشدم... گمشدم تو ظلمت تن

ای دریغ از تو... که مثل عکس عشق هنوزم... داد میزنی تو آینه ی من

آه... گریمون هیچ خندمون هیچ

باخته و برندمون هیچ

تنها آغوش تو مونده غیر از اون هیچ

ای... ای مثل من تک و تنها

دستامو بگیر که عمر رفت

همه چی تویی زمین و آسمون هیچ

ای دریغ از من... که بیخود مثل تو گمشدم... گمشدم تو ظلمت تن

ای دریغ از تو... که مثل عکس عشق هنوزم... داد میزنی تو آیینه ی من

آه... گریمون هیچ خندمون هیچ

باخته و برندمون هیچ

تنها آغوش تو مونده غیر از اون هیچ

بی تو میمیرم... همه بود و نبود

بیا پر کن منو ای خورشید دلسرد

بی تو میمیرم ...مثل قلب چراغ

نور تو بودی کی منو از تو جدا کرد؟


زبانم را نمی فهمی

شعر , دلتنگی ,     نظر

زبانم را نمی فهمی
تو خطم را نمی خوانی
چنان بیگانه ای حتی
که نامم را نمی دانی
تو آنقدر گیج و گنگی
در پلیدی های این غربت
که بیداری و قلب عاشق ما را نمی بینی
دل تو رفته در خواب و
خیالت مست این رویا
سراسیمه رهایی در پی
پس کوچه های سرد این دنیا
نگاه خسته ی ما را نمی بینی
شتاب ثانیه ها را نمی بینی
امید و آرزوهای ز هم بگسسته ی فردای دنیا را نمی بینی
من از بیگانگی های عجیب و پوچ این ملت ندارم انتظاری
از این ماتم که همچون من تو هم
غربت نشینی و زبانم را نمی فهمی
چنان بیگانه ای حتی
که نامم را نمی دانی


منم آن درخت پیری، که نداشت برگ و باری

    نظر

چه غریب ماندی ای دل , نه غمی نه غمگساری
نه به انتظار یاری , نه ز یار انتظاری

غم اگربه کوه گویم , بگریزد و بریزد
که دگر بدین گرانی , نتوان کشید باری
دل من چه حیف بودی که چنین ز کار ماندی
چه هنر به کار بندم که نماند وقت کاری
نرسید آن که ماهی به تو پرتوی رساند
دل آبگینه بشکن که نماند جز غباری
همه عمر چشم بودم که مگر گلی بخندد
دگر ای امید خون شو که فرو خلید خاری
سحرم کشیده خنجر , که چرا شبت نکشته است
تو بکش که تا نیفتد دگرم به شب گذاری
چو به زندگان نبخشی تو گناه زندگانی
بگذار تا بمیرد به بر تو زنده واری
نه چنان شکست پشتم , که دوباره سر برآرم
منم آن درخت پیری , که نداشت برگ و باری
سر بی پناه پیری به کنار گیر و بگذر
که به غیر مرگ دیگر نگشایدت کناری
به غروب این بیابان بنشین غریب و تنها
بنگر وفای یاران که رها کنند یاری